با شبیرو   2013-05-29 09:37:14

حله، دختر حاجی زاهد، چمدانش را در گاراژ از حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت و به سمت خانه رفت. وقتی به خانه رسید، در نیمه باز بود. آن را باز کرد و پا به حیاط گذاشت. برادر بزرگش عبید، و برادر کوچکش جاسم در خانه بودند. عبید از حله شنید که از شوهرش، حبیب یاسین، طلاق گرفته است. حبیب یاسین همیشه سر و کارش با ژاندارم، قاچاق وگلوله بوده و هست. تنفر حله از نان حرام دلیل طلاقش شده است. عبید سال ها رفیق الواطی های حبیب یاسین در خط قاچاق بوده اما چون نتیجه نگرفته به نیروی دریایی روی آورده است.

حله دو سال پیش شوهر کرده اما پیش از آن برای جاسم هم خواهر بوده، هم مادر و هم دوست. عبید که از سررسیدن حله ناراحت است به او می گوید که دایی همه نخل های ارثیه و لنج شان را غصب کرده است. اما جاسم به گوش حله می رساند که این حرف ها صحت ندارد و عبید و دایی تبانی کرده اند. حتی قرار است دایی دخترش را به عبید بدهد. عبید می خواهد با جاسم از آن خانه برود اما جاسم حاضر نمی شود خواهرش را تنها بگذارد.

غروب همان روز جاسم با خدو، که دو سالی معلم مدرسه است، در ساحل قدم زدند و در دور دست ها کپر شبیرو را دیدند. جاسم از خواهرش حله برای خدو گفت. خدو پیشنهاد کرد حله برای امرار معاش در مدرسه به عنوان معلم روزمزد استخدام شود. بعدها حله این پیشنهاد را پذیرفت. خدو بدون پدر بزرگ شده بود. سال ها مادرش را اداره کرده و اکنون مادرش مدت هاست که از دنیا رفته بود. خدو که در دانشسرا درس خوانده بود، به خاطر عقاید سیاسی اش دوست و دشمن زیاد داشت. آن شب عبید مست و خراب به خانه آمد، فهمید که حله و جاسم می خواهند در خانه بمانند. خانه را ترک کرده ، آن دو را تنها گذاشت و خود با برگه انتقالی به شهر دیگر رفت.

یک ماه بعد، جاماسب دوست عبید، به اتفاق یک گروهبان و دو سرباز به خانه عبید آمدند و اسباب و اثاثیه او را برایش بردند. جاسم پس ازانتقال اثاثیه به مدرسه رفت. حله از شدت تنهایی دم غروب از خانه بیرون رفته، از کوچه و خیابان گذشته و در خط ساحل بی مقصود به راه افتاد. زندگانی پشت سرش فرو ریخته و پیش روی خود هم هیچ طرحی نمی دید. به کپر شبیرو رسید، غواص سیاهی اهل زنگبار که زمانی به بندر آمده بود. او سال ها به دریا سفر کرده اما ناگهان پنداشته بود که دختر عمویش، فزه، غرق شده است. پس از آن شبیرو تعادل روحی اش را از دست داد. مردم او را به درخت نخلی زنجیر کردند تا حالش بهتر شد. او مدت هاست که بی حرف لب دریا می نشیند تا شاید خبری از دختر عمویش بگیرد. شب ها خسته و ناتوان به کپری که بچه های بندر برای او ساخته اند می رود. حله از مادرش شنیده بود که شبیرو عموی مادریش حساب می شود. شبیرو همیشه ساکت بود و کلامی حرف نمی زد. انگار فقط به نواهای باطن خود دل می داد. آن روز حله مایل بود با شبیرو حرف بزند اما می دانست فایده ندارد. فقط در کنار او نشست و آرام گرفت. شب فرا رسید و جاسم و خدو نگران به دیدارش آمدند. آن شب خدو احساس کرد در نگاه اول به حله علاقمند شده است. به دیدار ناخدا زبیر رفت تا در مورد حله با او صحبت کند.

خدو با حله ازدواج کرد. از عبید نامه ای برای جاسم رسید که حله و خدو را تنها بگذارد و پیشش بیاید. عبید جاسم را برای پادویی در خانه اش لازم داشت. جاسم نمی خواست پادوی خوش گذرانی های عبید باشد. جاسم تصمیم گرفت به تهران برود و حله به همین مناسبت مهمانی داد. دادیار – پزشکیاری اهل ولایات شمال ایران – ناخدا زبیر، قریش – سرکارگر معدن خاک سرخ – و جیروک – که نانش را از روی آب های شور دریا می گرفت – آمدند. در واقع مهمانی هم به خاطررفتن جاسم به تهران بود و هم به خاطر عروسی خدو و حله. حله آن شب برای مهمان ها پلو ماهی درست کرد و همه به جز حله، شراب خرما نوشیدند. فردای آن روز جاسم به تهران رفت. خدو از جاسم خواست تا در تهران شخصی به نام خلیل را که دانشجوی سال آخر دانشسرا و اهل جنوب خراسان است پیدا کند. ظهر همان روز ناخدا زبیر، خدو و حله را به لنج دولتی روی دریا دعوت کرد. صباح پسر ناخدا از آن ها پذیرایی کرد. جیروک برای خدو تعریف کرد که مدتی است در تعقیبش هستند. قریش را هم چند روز پیش برای بازجویی خواسته اند. یکی از جاشوها به نام محمد از خدو خواست برای پسرش که چشم درد دارد و ممکن است کور شود دعا کند. ناخدا از این که این مردم منتظر معجزه هستند دلخور بود. ناخدا و جاشوها تور را به دریا انداختند تا ماهی بگیرند. دریا در نظر حله و خدو زیبا و باشکوه اما هراس انگیز بود. خدو با جاشوها بحث سیاسی کرد. حله نگران آینده شوهر بود. عصر دریا ناآرام شد اما ناخدا و افرادش با کمک خدو تور را از آب گرفتند.

یک روز عصر قریش به خانه خدو آمد. از آن گفت که دیشب موقع خروج از خانه عبدالخالد معدنچی، عده ای او را متهم به تحریک کارگران نموده و تهدید کرده اند. در آن خانه چهار نفر بودند و جلسه داشتند. خدو از قریش خواست که مدتی بی سروصدا باشد، فقط به سر کار برود و به خانه برگردد. قریش ناراحت بود که مدت ها همه را آماده کرده و حالا باید ساکت باشد. خدو نگران بود که خودش و خانه اش لو رفته باشند. او منتظر حله بود که از بیرون بیاید. دادیار هم همان شب به خانه خدو آمد و از خلیل خبر آورد که آن ها هم در تهران در خطر هستند. حله از راه رسید اما تنها نبود و چهار تا مامور هم با او بودند. آنها قریش و دادیار و خدو را دستگیر کرده با خود بردند. حله به خانه ناخدا رفت و خبر دستگیری را به صباح پسر ناخدا داد.

جاسم در تهران خلیل را یافته و با هم در خانه تاج بی بی زندگی می کردند. با هم به دانشگاه رفته و درس می خواندند. شب ها نظافت دو تا سینما را کنترات کرده بودند. صبح به حمام عمومی می رفتند و در بالاخانه تاج بی بی می خوابیدند. شب ها با وهاب - کارگر قنادی – هدایت اله – کارگر چیت سازی – و پدر هدایت اله – که گاریچی بود – در قنادی که وهاب در آن کار می کرد دور هم جمع می شدند، کتاب می خواندند و بحث می کردند. خلیل احساس می کرد که ممکن است هر لحظه او را بگیرند. از جاسم می خواست که هر چه زودتر خود را نجات دهد. جاسم پیشنهاد کرد که با هم به دوبی بروند. هر دو از خانه بیرون رفتند. خلیل در درگیری خیابانی دستگیر شد و جاسم فرار کرد.

حله نگران سلامتی شوهرش خدو بود. پلیس بندر او را تحویل پلیس مرکز داده بود. حله از آقای رواقی – مدیر مدرسه – مرخصی گرفت تا به مرکز رفته و شوهرش را پیدا کند. مدیر مدرسه شب به منزل حله آمد و از او خواست از خدو طلاق بگیرد تا خود مسئول حله شود. او خدو را انسان ناراحتی می دانست که سابقه خوبی نداشته و ندارد. حله دست رد به سینه اش زد. مدیر او را از مدرسه اخراج کرد.

ناخدا زبیر از ترس دستگیری فرار کرده بود. پسرش شب ها در بلم می خوابید. حله به صباح خبر داد که به مرکز می رود تا خبری از خدو بگیرد. با اتوبوس به تهران رفت و خانه تاج بی بی را پیدا کرد. اما شنید که خلیل و جاسم از آن جا رفته اند. حله محل حبس خدو را یافت و به ملاقاتش رفت. کلامی با هم حرف نزدند، فقط همدیگر را نگاه کردند تا وقت ملاقات تمام شد. حله به بندر برگشت. نه شوهر و برادرش در آن جا بودند و نه دوستان شوهرش. غریبه ها خانه شان را زیر و رو کرده بودند. او از شوهر اولش و هم چنین از برادر بزرگش خیری ندیده بود. اما برای خدو دلتنگ بود. دوستان شوهرش برای او مثل برادر بودند. شب ها دست ناشناسی در گونی برای او آرد، روغن، خرما و چای می آورد.

جاسم خود را به دوبی رساند. در یک نانوایی کار گرفت. تنهایی و غربت او را می آزرد و از تبعید اجباری اش کلافه بود. دیوانه شده بود و می خواست شرش را به کسی یا چیزی بریزد. او به یک مرد انگلیسی و سگش تنه زد تا در لجن بیفتند و سپس آن مرد را کتک زد. شقیقه مرد انگلیسی به جدول خیابان گرفت و مرد. پلیس جاسم را که متواری شده بود در نخل ها دستگیر و در زندان جنوب زندانی نمود. او را تا چندین شب کتک می زدند. جاسم و خدو در زندان جنوب یکدیگر را دیدند. خدو بیمار و لاغر شده بود. جاسم از زندان آزاد شد و به خانه حله رفت اما او را نیافت. احتمال داد که حله به خانه عبید رفته، پس به گاراژ رفت و بلیط گرفت. جاسم وقتی عبید و وضع خانه و زندگی اش را دید دریافت زندگی به برادر بزرگتر ساخته است. عبید از حله خبر نداشت، از آمدن جاسم بد سابقه ناراحت بود. جاسم از پیش عبید با دلخوری رفت. عبید تلفن را برداشت و با یک نفر تماس گرفت تا حال جاسم را بگیرد. جاسم لب دریا نشسته بود و عرقش را می خورد که پلیس او را گرفت و زندان کرد. جاماسب آمد و او را از زندان آزاد کرد و تهدیدش کرد تا هر چه زودتر پول و لباس بگیرد و شهر را ترک کند. جاسم گوش به حرف جاماسب نداد. بعد از آزادی از زندان تن به آب سپرد ولی در حین شنا عبید و جاماسب را دید. ترسید که به قصد غرق کردنش آمده باشند. از آب بیرون آمد، شهر ترک کرد و به بندر بازگشت.

حله به سراغ شبیرو رفت و برایش درد دل کرد و گفت که در غیاب خدو چند نفر به خانه اش آمده اند و به او تجاوز کرده اند. او بچه ای در زهدان خود می پروراند که نمی دانست از آن کیست. بعد از آن حله به دریا رفت و خود را غرق کرد. جاسم به بندر رسید. باز هم خانه حله را خالی یافت. از صباح سراغ حله را گرفت. صباح او را پیش شبیرو برد. وقتی سراغ حله را از شبیرو گرفتند دریا را نشان داد. آن دو سوار بلم شدند و در دریا به جستجوی حله پرداختند. او را مرده یافتند در حالی که زیر شکمش پاره شده بود. وقتی به ساحل رسیدند زمزمه مردم شروع شد که زن خدو مرده است. شبیرو بالای سر حله آمد و زبان گشود: «آخرش آمدی؟» و در دم خاموش شد.

صباح داستان حله را برای پدرش ناخدا زبیر تعریف کرد. ناخدا از پسرش خواست تا جاسم را پیش او بیاورد. جاسم آمد و آن ها در غم ایام با هم گریستند. وقتی ناخدا به خواب رفت، جاسم و صباح به ساحل رفتند تا قدم بزنند. آن ها تا سپیده صبح قدم زدند. پس از آن در آب رفتند و شنا کردند. وقتی از آب بیرون آمدند جیروک با کوله باری بر دوش در کنار لباس هایشان منتظر ایستاده بود.

خلاصه ای از کتاب "با شبیرو" اثر محمود دولت آبادی



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات